بی بی دل بانو

هذیان باید

که بخوانمت !

تو را به تمام خواب های نا آرامم

دعوت می کنم

از هر جا

بی منت همه

 (( ناز))ها 

(( پام )) را

به دنیاهای

بی ساعت

بی تقویم

باز کن 

(( بی بی ))

بی بی دل بانو !

بی بازی ورق های نیم سوخته

بازی ام بده

مثل همین بازی من

(( با )) (( ذی)) شعور ترین

ورق سوخته های دلم

بیشتر

نوبتی هم که باشد

از این پنجره پرتابم کن

به بروبرگردها

بدوبایست ها

به خلسه تب و تشنج

ببرم بکش

آغوش تو

خامم

نه

خرابم

نه

خما

رم می کند .

۲۵/۱/۱۳۸۶

اما بی صدا

سلام

تو می دانی چرا اینطور است ؟ چرا اینطور دل آدم در هوای ابری می گیرد ؟ امروز و امشب عصر چهار ساعت بارید و نبارید . زیر باران ایستاده بودم و به تنها چیزی که فکر می کردم دیدن تو بود. منتظر بودم . به معنای واقعی کلمه منتظر بودم . خیلی ماندم .خبری نشد . امیدوار هم نبودم ببینمت . حتی یک درصد .اما ماندم . آدم خیلی وقت ها با این که می داند آنچه منتظرش است آمدنی یا دست یافتنی نیست ، باز هم برای اینکه رویا را دلچسب تر می بیند می ماند .می ماند و امیدوار تر از همیشه ، حتی امیدوار تر از واقعیت به رویای خود دل می بندد.دل می بندد .دل می بندد .دل می بندد . دل می بندد . این دلبستگی نیاز به زمان ندارد . آدمی را می شناسم که در یک نگاه سالهاست دلبسته کسی است بی آنکه این دلبستگی را عیان کند . به رویا دل بسته و با رویا خوش است . و هیچ وقت حتی حدس نمی زند روزی بتواند این رویا به واقعیت بپیوندد. مثل انسانی که بیهوش در دنیایی دیگر است و می داند اگر به دنیا برگردد می میرد و برای اینکه این رویای خوش را از دست ندهد ، ساکت گوشه ای نشسته و خیره به کسی که دوست دارد نگاه می کند . فقط نگاه می کند .فقط! و ساکت است . بی آنکه تکان بخورد زیر لب با او حرف می زند . با رویای او . بی آنکه او بداند و بشنود . گریه می کند اما بی صدا .می خندد اما بی صدا . می خواند اما بی صدا . داد می زند اما بی صدا . بغض می کند اما ، اما ، اما بی صدا اشک می ریزد اما . بی ص د ا .

چه می گویم . ببخشید داشتم با خودم حرف می زدم در مورد کسی ....

...

بانوی همیشه و همه چیز و همه کس ... بانوی همه من !

بانوی آبی پوش ! تنت دریاست در کویر روح من و روحت جنگل است در کوهپایه سینه ام . دریا و کویر ، جنگل و کوه در هم بیامیزیم تا شمال سر سبز زندگی را خلقتی دوباره شویم .

بانوی مست ! دور آخر این تک پیمانه در گردش ، راستی روشن چشم هات است . . دور آخر مستی است و راستی . دوباره بریز آن شراب را که هنوز یارای خطاکاریم هست . دوباره بریز تا از خطا لبریز شوم .

بانوی خیره سر کماندار ! آرش من ، بر قله های البرز سینه ات ، به دنبال کمان آمده است . بگذار در خود تیر اندازد ، بر خود تیر اندازد تا هیچ مرزی نباشد میان آنچه تویی و آنچه خودش نیست .

بانوی ایلیاتی مه آلود دشت های سرخ ! صحرا ، خسته ، نشسته در انتظار هی هی لالایی دلهره ناز حنجره نی نای توست . صحرا خسته ، خوابش نمی برد بی که تو را در آغوش آرام یابد .

بانوی نئون های سبز ! سر به هواست این دل . سر به هوای نئون های سبز . تا مات نئون خمار وسوسه گلوگاه تن سپید تو شود . سپید تن گلوگاه وسوسه خمار نئون مات نگاهت را روشن کن . بخند .

بانوی افسانه های دیرپای دیرین ! بی حساب روز و شب است خواب نمی شود این سلطان . که بی قصه های تو ، در افسانه ها می میرد و گم می شود . زنده بدارش ، دوباره به حکایتی نو از شراب لب هات ، از شیار گونه هات بلغزانش تا در چاه چانه تو ، خوش به خواب برود . بی حساب هزار روز و شب است و یک شب کافیست ، قصه تو را بشنود و نه به خواب ، که به مرگ دلنشین زانوانت فرو برود . آن قصه را بگو .

بانوی گندم و سیب و فریب ! این آدم ، از خدایش است بخورد گول کرشمه های تو را . بی وسوسه ابلیس . ابلیس اشک ریزان ، به خدا پناه می برد از خود می نالد ، که با وسوسه پوست بانو ، از کار باز مانده است . آگاهم کن از نا آگاهی و گیجی چشم هات . فراموش شو مرا در آغوشت . از بهشت خسته شده ام .