وقتی برادرش مرد

وقتی خبر برادرش را آوردند خیلی بی تابی می‌کرد.چند بار از حال رفت تا جنازه رسید خانه.میگویند خاک سرد است. سرد هست اما داغ برادر داغ تر بود.

اما انگار سنگینی چیزی شکست.وقتی خبر برادر دیگر را برایش آوردند کمتر بیتابی کرد.بهت زده بود بیشتر تا داغدیده.باز هم از حال رفت.تا ماهها گریه هم می‌کرد .می‌گفت این داغها کهنه نمی‌شوند . من متوجه می‌شدم یک چیزی عوض شده . 

چند سال بعد وقتی پدر و بعد مادرش را از دست داد دیگر بی تاب نشد.

او ناتوانی اش را باور کرده بود.

شروع داستان جدید

توی این فراموشی که وبلاگ ها رو در خودش فرو برده ، یکبار دیگه شاید در وبلاگ نوشتن کار بیهوده ای بنظر برسه .

اما کجا بهتر از اینجا میشه یه داستان رو با بقیه نوشت؟

دوباره نوشتن رو با خودم ، با روحم ، با همه در میان می‌گذارم.