بانوی همیشه و همه چیز و همه کس ... بانوی همه من !

بانوی آبی پوش ! تنت دریاست در کویر روح من و روحت جنگل است در کوهپایه سینه ام . دریا و کویر ، جنگل و کوه در هم بیامیزیم تا شمال سر سبز زندگی را خلقتی دوباره شویم .

بانوی مست ! دور آخر این تک پیمانه در گردش ، راستی روشن چشم هات است . . دور آخر مستی است و راستی . دوباره بریز آن شراب را که هنوز یارای خطاکاریم هست . دوباره بریز تا از خطا لبریز شوم .

بانوی خیره سر کماندار ! آرش من ، بر قله های البرز سینه ات ، به دنبال کمان آمده است . بگذار در خود تیر اندازد ، بر خود تیر اندازد تا هیچ مرزی نباشد میان آنچه تویی و آنچه خودش نیست .

بانوی ایلیاتی مه آلود دشت های سرخ ! صحرا ، خسته ، نشسته در انتظار هی هی لالایی دلهره ناز حنجره نی نای توست . صحرا خسته ، خوابش نمی برد بی که تو را در آغوش آرام یابد .

بانوی نئون های سبز ! سر به هواست این دل . سر به هوای نئون های سبز . تا مات نئون خمار وسوسه گلوگاه تن سپید تو شود . سپید تن گلوگاه وسوسه خمار نئون مات نگاهت را روشن کن . بخند .

بانوی افسانه های دیرپای دیرین ! بی حساب روز و شب است خواب نمی شود این سلطان . که بی قصه های تو ، در افسانه ها می میرد و گم می شود . زنده بدارش ، دوباره به حکایتی نو از شراب لب هات ، از شیار گونه هات بلغزانش تا در چاه چانه تو ، خوش به خواب برود . بی حساب هزار روز و شب است و یک شب کافیست ، قصه تو را بشنود و نه به خواب ، که به مرگ دلنشین زانوانت فرو برود . آن قصه را بگو .

بانوی گندم و سیب و فریب ! این آدم ، از خدایش است بخورد گول کرشمه های تو را . بی وسوسه ابلیس . ابلیس اشک ریزان ، به خدا پناه می برد از خود می نالد ، که با وسوسه پوست بانو ، از کار باز مانده است . آگاهم کن از نا آگاهی و گیجی چشم هات . فراموش شو مرا در آغوشت . از بهشت خسته شده ام .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.